مبینامبینا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

✿◠‿◠ پری رویاهای من ✿◠‿◠

مادرانه من برای سه تا فرشته

بهترین خواست خدا برای من

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول تمام دلخوشی روز آخرم باشی ...
8 بهمن 1391

مامانی وآدم برفی مقوایی

سلام گلم نازم میخوام برات از چهارشنبه گذشته بنویسم  قرار بود مراسم یلدا توی مهدتون گرفته بشه تا بچه با شب یلدا آشنا بشن . بعضی از مامان ها داوطلب شده بودند که کارستی یلدا درست کنند .منم چون خیلی مشغله داشتم مسئولیتی قبول نکردم . شب یکدفعه شما پا تو یک کفش کردی که من باید کاردستی درست کنم  اونم ساعت 9 شب که همه جا تعطیل بود . آنقدر پا فشاری کردی که من مجبور شدم فکری بکنم گفتم آدم برفی در ست کنم .شما برام کاغذ رنگی های خودت با چسب پیدا کردی حالا مقوا کم داشتیم خیلی گشتم تا اینکه چششمم توی کمد لباس باباجون افتاد که چند تا لباس باز نشده داشت همه رو باز کردم مقوای وسطش برداشتم خوشبختانه به تعداد بچه های کلاس بود وشروع ...
25 دی 1391

نقاشی برفی من وگلم

داره برف میاد،بیا تو قلبم سرما نخوری! دومین برف زمستان 91 من ودخملی داشتیم از مهد برمی گشتیم همه جا سفیدوش شده بود مبینا تندتر رفت توی پارک روی صندلی پر برف نشست  دونه های برف توی دستهای میگرفت میگفت بیبن چقدر قشنگ منم  جو گرفت گوشی درآوردم شروع کردم عکس گرفتن . تا به خودم آمدم  دیدم دخملی تمام دستکشهاشو خیس کرده بود با  عجله دستشو گرفتم برای رسیدن به خونه تندتر راه افتادم  اما دخملی شروع کرد بگریه میخوام برف بازی کنم  با کلی حرف زدن بلاخره راضی شد بامن بیای خونه اما ازم قول گرفتی که فردا بریم برف بازی و آدم برفی درست کنیم . کاش این قول بهت نمیدادم . صبح فردا باباجون ...
22 دی 1391

سلام بهانه دلنوشته های من

سلام خانمی خودم تاخیر دوهفته ای منو ببخش گلم خیلی مشغله داشتم عزیزدلم  دلم برای نوشتن از تو از همه کارهای قشنگت بهانه هات  بازی هات تنگ شده عزیزم عاشقانه برای دخترکم مینوسیم برای تو که تمام بهانه من برای نوشتنی برای زندگی و بهانه من برای لبخند زدن الهی فدات شم وقتی میای لبهامو با دستهای کوچلوت میکشی میگی بخند بین چقدر قشنگ میشی . دلم میخواد تمام خنده های دنیا رو بهت هدیه بدم  . امروز که نگاهت میکنم روحم مسخر چشمان تو میشود ومیان دستهای کوچکت گاهی آنقدر آرامم، که دوست دارم توی همون جای کوچک زندگی کنم   نمیدونم چرا  روزهای پاییز دلم بیشتر دلتنگ میشه شاید بخاطر اینکه رفتن توی ذهنم تداعی میکن...
18 آذر 1391

به بهانه تولد عشقم

ميگن بهشت و جهنم ادما تو همين دنياست  من بهشت خودم رو كشف كردم و از عمق وجودم حسش مي كنم  همسرم  علی جون بهشت منه !  يه تيكه بهشت آرامش بخش روي زمين كه متعلق به منه  خداي خوبم سپاسگذارم        عزیزم ایشالا 120 ساله شی ی ی ی...     خواستم برایت هدیه بگیرم گل گفت: که مرا بفرست که مظهر زیباییم     برگ گفت: که مرا بفرست که مظهر ایستادگی ام بید گفت: که مرا بفرست که مظهر ادبم که همیشه سر به زیر دارم به فکر فرو رفتم و     سرم را   به زیر انداختم به ناگاه قلبم را د...
24 آبان 1391

دخملی گلم و روز عرفه

می‎خواهم در ابری‎ترین لحظه‎ها فریاد بزنم و از باران عرفه سیراب شوم  امروز روز عرفه بود . قرار بود باباجون زود بیا بریم حرم اما زنگ زد گفت جلسه دارن کاری براش پیش اومده من شما تنهابودیم گفتی مامانی میای مهمون  بازی گفتم  امروز میخوام دعا گوش بدم  اگه دختر خوبی باشی بعدش میام  با تلوذیون دعا خوندم آنقدر معانی دعا زیبا بود که اصلا نفهمیدم ساعت چطوری گذشت آخر دعا دیگه غروب شده  بود چه حال خوبی داشتم  فوق العاده بود احساس سبکی میکردم الهى اگر ستار العیوب نبودى ما از رسوایى چه مى کردیم میگن توی این روز هردستی که بسوی آسمان بلند بشه خدا اون ناامید نمیکنه. میگن حتی  بچه ای که توی ...
7 آبان 1391

شیرنکم توی لباس مهد

پاییز آمدست که خود را ببارمت پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت" بر باد می دهم همه ی بود خویش را یعنی تو را... به دست خدا می سپارم      وقتی سریال افسانه دونگی شروع میشد دیدم خیلی علاقمند شدی نگاه کنی  گفتم مامانی این برای سن شمانیست گفتی من از لباسهاشون خوشم میاد جعبه مداد رنگی برمیداشتی شروع به نقاشی میکردی  اینم  آثار نقاشیت           ...
28 مهر 1391

دل نوشته های مادرانه

سلام گلم خیلی وقت برات چیزی ننوشتم  این روزها سرم خیلی شلوق قرار چندتا کوزه سفال برای جهزیه زن دایی جونت نقاشی کنم تذهیب بکشم هنوز رنگشم نکردم باز یکی زنگ زده شما بیان سلیقتون خوبه چه طوری جهزیه بچینم . یکی میگه بیا بریم برام پرده انتخاب کن . یکی دیگه میگه مجلس دارم عصرانه چی بدم..... هروز باید برای یکی وقت بزارم برم  نمیدونم چرا نمیتونم بگم (نه)   دخترم از همین الان دارم به شما آموزش میدم که بتونی  بعضی  وقتها بگی نه  مشکل منو نداشته باشی دیروز باهم رفتیم خونه خاله جونت نی نی کوچلوها ش خیلی ناز شده بودن این دفعه که رفتیم بیداربودن وچشمای قشنگشون باز کرده ب...
25 مهر 1391