دل نوشته های مادرانه
سلام گلم خیلی وقت برات چیزی ننوشتم این روزها سرم خیلی شلوق قرار چندتا کوزه سفال برای جهزیه زن دایی جونت نقاشی کنم تذهیب بکشم هنوز رنگشم نکردم باز یکی زنگ زده شما بیان سلیقتون خوبه چه طوری جهزیه بچینم . یکی میگه بیا بریم برام پرده انتخاب کن . یکی دیگه میگه مجلس دارم عصرانه چی بدم.....هروز باید برای یکی وقت بزارم برم نمیدونم چرا نمیتونم بگم (نه) دخترم از همین الان دارم به شما آموزش میدم که بتونی بعضی وقتها بگی نه مشکل منو نداشته باشی
دیروز باهم رفتیم خونه خاله جونت نی نی کوچلوها ش خیلی ناز شده بودن این دفعه که رفتیم بیداربودن وچشمای قشنگشون باز کرده بودن فکر کنم چشماشون خاکستری تیره البته فعلا نمیشه دقیق گفت شما کلی بازی کردی باهشون یکی رو مامنشون شیر میداد یکی دیگه توی گهواره بود شما با شیشه بهش شیر میدادی خیلی ذوق کرده بودی چون تا بحال این کارو نکرده بودی هی میگفتی مامانی بیا ببین داره میخوره وقتی اونها بغل کردم یاد وقتی افتادم که شما نی نی بودی روزی هزار بار دستو پای کوچلوتو میبوسیدم وقتی نوزاد بودی تنت بوی عطر خواستی داشت بوی بهشت میداد . روزی هزار بار برای بودنت خدارو شکر میکنم