روزهایی که دیگه بوی غربت گرفته
سلام گلم شاید وقتی اینها رو بخونی یادت نیاد که چقدر گریه کردی به خاطر دوستات و همه وابستگیهایی که توی شهر زادگاهت داری هر روز که از مهد میارمت میگی فردا میام مهد؟ کاش بهت نمیگفتم ماه دیگه از شهر میریم اینجوری کمتر غصه میخوردی . دیروز پیش مربیت بودم گفت : که چطور نگرانی و دوست نداری بریم . اما چه کنم بهانه زندگیم مجبوریم بریم شاید اونجا با خانواده پدری هم روزهای خوبی داشته باشی با عمه هات وعمو هات ، اما فعلا که رفتن برات شده کابوس نمیدونه چطوری برات توضیح بدم . امیدوارم این دلتنگیها خیلی زود تمام شه گرچه خودم هم مثل تو فکر میکنم دوری از مامان و آقاجون برام قابل تحمل نباشه گلم، اینروزها مشغول جمع آوری اسباب منزلیم نمیتونم برات زیاد بنویس...