نقاشی برفی من وگلم
داره برف میاد،بیا تو قلبم سرما نخوری!
دومین برف زمستان 91
من ودخملی داشتیم از مهد برمی گشتیم همه جا سفیدوش شده بود مبینا تندتر رفت توی پارک روی صندلی پر برف نشست دونه های برف توی دستهای میگرفت میگفت بیبن چقدر قشنگ منم جو گرفت گوشی درآوردم شروع کردم عکس گرفتن . تا به خودم آمدم
دیدم دخملی تمام دستکشهاشو خیس کرده بود با عجله دستشو گرفتم برای رسیدن به خونه تندتر راه افتادم اما دخملی شروع کرد بگریه میخوام برف بازی کنم
با کلی حرف زدن بلاخره راضی شد بامن بیای خونه اما ازم قول گرفتی که فردا بریم برف بازی و آدم برفی درست کنیم .
کاش این قول بهت نمیدادم .
صبح فردا باباجون هم تعطیل شد . شما هم کلی ذوق کردی که الان باباجون میری برف بازی هر سه تایی کلی لباس پوشیدم رفتیم ماشین یخ زده بود هر جوری بود بلاخره باباجون روشنش کرد
سرکوچه مون ترافیک بود طبق معمول همه داشتن میرفتن بالای کوههای هاشیمه (کوهستان خورشید ) برف بازی با جیغ وداد وفریاد هرکدوم یک تیوپ روی ماشینشون گفتم خیلی شلوقه بابا جون گفت یک جا پیدا میشه جلوتر که رفتیم دیدم ماشین هارو نمیزارن باید پیداه بری هوا خیلی سرد بود نمیشد از ماشین بیای بیرون گارد ویژه آژِیر کشان میرفت بالا مثل اینکه باز شلوق شده بود درست مثل چهارشنبه سوری سال پیش این مشکل همیشه اینجا هست بابایی برگشت پایین مبینا جونم شروع کرد بگریه میگفتم : خاطرات برفی منو خراب کردید اگه دیگه برف نیاد چی من آدم برفی میخوام... دلم میخواست به اینجور حرف زدنش بخندم اما باهاش همدردی کردم گفتم عیبی نداره باهم توی حیاط آدم...
گفت: شما به قولت عمل نکردی بازم الکی میگی بهم برخورد قاطعانه گفتم درست میکنم باباجون گفت :من نیستم باید ماشین رو درست کنم . گفتم من خودم درست میکنم.
رفتم توی حیاط برفها روجمع کردم هرچه روی روی هم می ریختم ازهم میپاشید نمیدونم چرا این دونه ها بهم نمیچسبند برف خشک بود انگار دونه ها از هم فراری بودند وسط کار پشیمون شدم گفتم دختر گلم بیین چقدر سرده آفتابم از توی حیاط رفته هر دو سرمامیخوریم بریم بالا وقتی هوا گرم شد میایم مبینا شروع کرد بگریه مجبور شدم دوباره ادمه بدم دستکشهام خیس شده بود درآوردم دستکش ظرفشویی پوشیدم نشستم روی برفها شروع کردم مثل گل کوزه گری برفها رو حالت دادن کمکم یک چیزی معلوم شد دخملی شروع کرد به ذوق زدن (داره درست میشه مامان گلم ممنون) وای دیگه سرانگشتهام احساس نمیکردم مبینا سریع از فلاکس چایی برداشت برام چایی می ریخت داد میزد(مامان جون بیا سرما نخوری رفتم لیوان گرفتم تا گرمشم مبینا توی دستهام هاهاها میکرد میگفت : الان خوب میشه .
دخترکم میگفتی مامانی آدم برفیم
صورتش خندون باشه .دخترانه باشه .
بلاخره هر جوری بود یک چیزی شبیه به آدم برفی برات درست کردم .
دماقش یک هویج چشماشو گیلاس مصنوعی و دهنشو نخ کاموا گذاشتم از کلاه وشال سال پیش مبینا هم براش گذاشتیم
دخترم کلی دور آدم برفی چرخید و بازی کرد گفتم ما بچه که بودیم آخرش خودمون آدم برفی رو خراب میکردیم . با تعجب به من نگاه کردی وگفتی نه من دوستش دارم
اونوقت خیلی رمانیک گفتی میخوام هر روز بهش سربزنم از پشت پنجره نگاهش کنم . منم به رویاهات پر بال دادم گفتم میدونی شبها آدم برفی زیر نور ستاره ها زنده میشن شاید اینم زنده بشه دوچرخه ات برداره بازی کنه شما فقط خندیدی
تا دو روز سرانگشتم درد میکرد .اما خوشحال بود که بقول خودت خاطره برفی خوبی داشتی گلم
اینم نقاشی های من وگلم روی برف
اینم ردپای باباجون