مبینامبینا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

✿◠‿◠ پری رویاهای من ✿◠‿◠

مادرانه من برای سه تا فرشته

قطار 92 به راه افتاد

سلا م شکوفه مامان تعطیلات نوروز به شما خیلی خوش گذشت به خصوص مهمان های عزیزی که با اومدنشون خونمون از همیشه گرمتر شد . با هم مسافرت رفیتم وبه شما کلی خوش گذشت وقتی صدای بازی شما رو با بچه ها میشنیدم حاضر بودم هر کاری بکنم این صدا ادامه داشته باشه .دعواهاتون هم خنده دار بود عزیزکم باز سال جدید اومده ومن کلی براش برنامه ریزی کردم نمیدونم چندتاش میتونم عملی کنم از سال پیش راضی نیستم منو از خیلی از عزیزهام دور کرد الان یکدفعه متوجه شدم داری توی آشپزخونه میگی آخرین آرزوتو بکن میخوام بخورمت سریع اومدم ببینم چه کار میکنی دیدم روی دوتا کتلت شکل کشیدی یکی خندون یکی غمگین اون غمیگنه میخوای بخوری گفتم چرا اول این میخوری میگی چون نب...
16 فروردين 1392

رد پای بهار

  زندگی، از نفس‏های معتدل بهار می‏تراود و در سفره گلدار هفت سین دمیده می‏شود؛ سفره‏ای که در آن ماهی قرمزی، تکرار تازه زندگی را میان تنگ کوچکی از آب گوشزد می‏کند. می‏توان با گیسوان شانه خورده سبزه‏ای جوان که تکه‏ای از طبیعت را به خانه آورده، طراوت را دسته کرد و دانه دانه «سکه ‏های نو» را که در کنار سفره برق می‏زنند و بوی عید می‏دهند، در دست‏های کودکانه کاشت تا شوق معصوم کودکی، در باغ چشمشان بشکوفد. هر رفتنی را آمدنی است و هر آمدنی را رفتنی؛ چنان‏که زمستان می‏رود و بهار می‏آید، شب می‏رود و روز می‏آید؛ ما نیز روزی به جهان می‏آییم و ناگزیر ب...
20 اسفند 1391

مادرانه های من برای دخترم

  دخترکم شاید الان کنار در گریه کنی بگی چرا کمکم نمیکنی  وقتی مادر شدی میفهمی من چرا کنار درمیستم و میگم آفرین خودت بپوش . دلم میگه هزار بار که ایندفع توی پوشیدن لباس کمکمش کنم دفع بعدی خودش میپوش . اما عقل چیزدیگه ای میگه . ومن چون دوست دارم بیشتر میخوام خودت بتونی انجام بدی دیروز تو مهمونی دیدم یک بچه 10 ساله نمیتونه میوه پوست بکنه داده به مامانش گفتم وقتی میره مدرسه براش میوه نمیزاری گفت چرا خودم پوست میکنم به نظر من این مهربونی نیست ....   تولد یک پروانه مردی یك پیله پروانه پیدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. یك روز سوراخ كوچكی در آن پیله ظاهر گشت مرد كه این صحنه را دید به تماشای منظره نشس...
14 اسفند 1391

روزهایی که دیگه بوی غربت گرفته

سلام گلم شاید وقتی اینها رو بخونی یادت نیاد که چقدر گریه کردی به خاطر دوستات و همه وابستگیهایی که توی شهر زادگاهت داری هر روز که از مهد میارمت میگی فردا میام مهد؟ کاش بهت نمیگفتم ماه دیگه از شهر میریم اینجوری کمتر غصه میخوردی . دیروز پیش مربیت بودم گفت : که چطور نگرانی و دوست نداری بریم . اما چه کنم بهانه زندگیم مجبوریم بریم شاید اونجا با خانواده پدری هم روزهای خوبی داشته باشی با عمه هات وعمو هات ، اما فعلا که رفتن برات شده کابوس نمیدونه چطوری برات توضیح بدم . امیدوارم این دلتنگیها خیلی زود تمام شه گرچه خودم هم مثل تو فکر میکنم دوری از مامان و آقاجون برام قابل تحمل نباشه گلم، اینروزها مشغول جمع آوری اسباب منزلیم نمیتونم برات زیاد بنویس...
7 اسفند 1391

هنرمند کوچلو خودم

سلام نفس زندگیم چند مدتی این قاب شیشه ای که خاطراتت توش مینویسم خراب شده بود که به لطف پدر گرامی درست شد. شاید بعدها گله کنی که چرا زود به زود لحظه های زیبای با تو بودن ثبت نمی کنم گلم وقتی کنارتم آنقدر زود میگذرد که فرصتی برای تنها ماندن ندارم . دختر گلم 22 روز که کنار همستیم ولی فردا قرار باباجون اسمت توی مهد جدید بنویسه امیدوارم دوستهای خوبی پیدا کنی تادلنگرانی من کمتر بشه برات روز جمعه رفیتم خونه عمه جونت تهران تا با تنها بچه های فامیل پدری بازی کنی اما حس میکنم زیاد به دلت نچسبیده شما اصلا پسربچه های شلوق دوست نداری، سهراب پسر عمه جونتم که آخرشه........... چون دیدم به کوزه علاقه داری برات دوتا کوزه خریدم شما کلی ذوق کر...
7 اسفند 1391

شکر خدا گل من سالم

    لحظه های با توبودن چقدر شیرین     خنده شیرین مثل عسل گلم گلکم وباباجونی در عروسی دایی جونش امید فردای من یک لحظه بی تو نفسم میگیره مهربانترین نی نی دنیا گوشه ای ازلحظات زیبای پنج ماهگی شش ماهگی میوه زندگیم تو وجودت واسه من یک معجزه ست مثل تو هیچ کجا پیدانمیشه باهم رفته بودیم بیرون شهر   ...
30 بهمن 1391

دل نوشته

ذ متني زيبا و خواندني و بسيار آموزنده و مفيد   سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو   زندگي را در خود منعكس كن...   سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو زندگی را در خود منعکس کن ذهن خود را به آلبوم خاطرات مرده تبدیل نکن همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است عشق رایحه و روشنایی شناخت خویشتن و خود بودن است عشق لبریزی شور و مستی است...سهیم شدن خویشتن با دیگران است وقتی در میابی که از هستی جدا نیستی عشق تحقق میابد عشق رابطه نیست مرتبه ای از وجود است عشق به هیچ کس تکیه ندارد آدمی عاشق نمی شود بلکه عین عشق می شود البته...
30 بهمن 1391

روزشکفتن تو

. امروز با شکوهترین روز هست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی روزی که تو اومدی روی زمین / یه فرشته کم شد از آسمونا مثل گل شکفتی بین آدما / گل بودی بین اونا تولدت مبارک عزیزم ا غنچه ازخواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد. خارخندید و به گل گفت سلام …و جوابی نشنید؛ خار رنجید و هیچ نگفت؛ ساعتی چند گذشت گل چه زیبا بود… دست بی رحمی آمد نزدیک… گل سراسیمه زه وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خزید …و گل از مرگ رهید صبح فردا که رسید خار با ...
30 بهمن 1391

دل من فقط طپش دل تو میزند

    بنام خدای غنچه های شکفته حوالی آذر ماه بود که احساس می کردم دل درد دارم دکتر رفتم خوب نشد وقتی بیشتر شد. رفتم متخصص زنان  سونگرافی  نوشت اما توسنوهم سالم سالم بودم باخودم گفتم شاید مریضی بدی باشه بلاخره آزمایش  دادم اما وقت نکردم برم جوابش بگیرم باباجونت گفت : جواب آزمایشتو گرفتی ؟ گفتم خوب شدم . اما باباجونیت خودش رفت همان روز بگیره ظهرشد دیدم باباجونت نیومد چون باباجونت دیکرده بود نگران شدم . میخواستم بهش زنگ بزنم . که دیدم در زدند باباجونت بود  دیدم باباجون با یک عالمه خوراکیهای جواجور ومیوه آمده گفتم چی شده ؟ باباجون با لبخند گفت مبارک گفتم چی ؟ باباجون گفت ما داریم صاحب ...
30 بهمن 1391

صندوقچه خاطرات

    زندگی باور میخواهد آن هم از جنس امید یک امید قلبی به تو گوید که خدا هست هنوز   گلکم  برای همیشه برای مامان خانمی وباباجونی خودت لبخند بزن به قول خودت چشمات نازتر میشه گل مهربونم   به به چه دختری چه دختر گل بسری   صورت ماهش رو ببین چشم سیاهش رو   بین غنچه باز شده گل شده پیداشده                   یک سال باهم بودن مبارک یک سال خاطره بازی مبارک   ...
30 بهمن 1391