روزهایی که دیگه بوی غربت گرفته
سلام گلم شاید وقتی اینها رو بخونی یادت نیاد که چقدر گریه کردی به خاطر دوستات و همه وابستگیهایی که توی شهر زادگاهت داری هر روز که از مهد میارمت میگی فردا میام مهد؟
کاش بهت نمیگفتم ماه دیگه از شهر میریم اینجوری کمتر غصه میخوردی . دیروز پیش مربیت بودم گفت : که چطور نگرانی و دوست نداری بریم . اما چه کنم بهانه زندگیم مجبوریم بریم شاید اونجا با خانواده پدری هم روزهای خوبی داشته باشی با عمه هات وعمو هات ، اما فعلا که رفتن برات شده کابوس نمیدونه چطوری برات توضیح بدم . امیدوارم این دلتنگیها خیلی زود تمام شه گرچه خودم هم مثل تو فکر میکنم دوری از مامان و آقاجون برام قابل تحمل نباشه گلم، اینروزها مشغول جمع آوری اسباب منزلیم نمیتونم برات زیاد بنویسم عروسکم ، ولی برات یک پست میزارم که خاطر بشه تا اگه از خاطر ذهنت پاک بشه وقتی بزرگ شدی باخوندن ودیدن عکسها یاد اینروزهای خوشی که توی این شهر زیبا داشتیم بیفتی
خداوندا،ازعشق امروزمان چیزی برای فرداکناربگذار
نگاهی ،یادی ،تصویری ،خاطره ای...
برای آن هنگام که فراموش خواهیم کردکه روزی چقدرعاشق بودیم..
خدای مهربونی که فرشته کوچلو رو به من دادی
خودت حفظش کن هرجا که باشه
آسان نبود ولی ،
رفتم درون پیله تنهایی خودم ،
شاید رها شوم از این همه دردی که می کشم.
حالا؛
فضای پیله ام ،
... سرد است و ساکت و خاکستری و تنگ.
اما،
من خواب دیده ام،
طاقت اگر بیاورم
یک روز زخم عمیق روی دلم خوب می شود ...!!!
من خواب دیده ام ،
طاقت اگر بیاورم
یک روز عاقبت پروانه می شوم...!!!