مبینامبینا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

✿◠‿◠ پری رویاهای من ✿◠‿◠

مادرانه من برای سه تا فرشته

یک مهمون کوچلو خدا

به نام خدای مهربان دخترم مبینا برای سومین سال که داره روزه میگیره با اینکه شهریور ده سالش تمام میشه اما سه سال که روزه میگیره توی روزهای تابستون که خیلی از بزرگتر ها نمیگرین دختر کوچولو من با این اراده قوی میگیره خیلی دلسوزی میکنن براش اما منکه مادرش هستم غبطه میخورم به حالش ، خودم به سن دختر نازم که بودم آنقدر آگاهی نداشتم  انقدر خدا نمی‌شناختم  خداجون ممنونم که دخترم از خودم بهتر تو شناخت پروردگارش ولی واقعا سختی داره این روزا چون خیلی بلند آنقدر سرگرم بازی میشه که گرسنه گی یادش می‌ره سارا دوستش هم سن اون اما روزه نمیگیره  ولی آنقدر می‌فهمه که جلوی دخترم چیزی نمیخوره  توی بازی فدات بشه مامانت که تمحلت زیاده کامل میگیره تمام روزه هاش رو 😘...
14 خرداد 1397

من مامانم با دوتا فرشته

بنام خالق مادر تابحال شده به مادر شدن اینجوری نگاه کنید بارداری یک تجربه بی نظیر است. تجربه زندگی دو انسان زیر یک پوست ! تجربه تپیدن دو قلب در یک بدن ،تجربه ای عشقی عمیق با بچه دار شدن تا همیشه قلبتان بیرون از بدنتان قدم می زند و به زندگی ادامه میدهد! حالا من مادر  دو فرشته هستم  روی زمین قدم می زنند باورم نمیشه خدایا متشکرم برای همه چیز که به من لیاقت دادی مادر باشد   ...
13 ارديبهشت 1397

اولین روز کلاس پنجم

سلام دوست جونیا                                                                                                                          چطورین بعد یک سال و چند ماهباکلی خاطره برگشتم من به کلاس پنجم دبستان رفته ام و بسیار خوشحالم چون ارشد مدرسه شدم راستی از شما چه خبر                   ...
18 مهر 1396

نویسنده کوچک

بنام خدا سلام من مبینا هستم صاحب این وبلاگ سالهای قبل مادرم  وبلاگم را می نوشت حال که بزرگ شدم و نوشتن  را آموخته ام  تصمیم گرفته ام که خودم بنویسم البته یک دلیل دیگر هم دارد ، بخاطر اینکه خدای مهربان یک فرشته کوچلوی زیبا به ما هدیه داده است که حسابی مادرم را مشغول خودش کرده است اسم  خواهرم مه یاس است اینم من و خواهری گلم خب این مطلب رو خوندین  خوشتون اومد  حالا من کلاس سوم دبستان هستم و می خوام خاطرات سال اولم را برای شما تعریف کنم دوست صمیمی من سارا بود بااون خونه هم میرفتیم مامانامون با هم دوست بودن وکلی چیز های دیگه راستی چیز خنده دار بگم یک دوس...
21 مرداد 1394

یکي يكدانه مامانش

شیرنکم توبزرگ میشوی وبزرگتر.... ومن هرروز دلتنگ روزهای کودکی ات میشوم روزهای نوزادی .روزهایی که به غیر از آغوش من ماْوایی نداشتی. دلتنگ روزهایی هستم که به سرعت سپری شد. خیلی زود گذشت.روزی که خدا یک فرشته را به من هدیه داد تا زین پس نگهدار او باشم. ازتو وزیباییهایت.مبارک باشد .  هرروز که میگذرد عشق من به تو صدچندان میشود توبزرگ میشوی ومن هر روز که میگذرد در دریای عشق توکوچکتر میشوم.... و شاید همین روزها غرق شوم........   کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم... او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزم...
29 مرداد 1393

روزگار تلخ وشیرین دخترم

      سلام گلکم دخترک تنهایی های مامان خیلی دوست دارم ، امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من،فردا عصای خستگی ام شانه های تو،   چیزی عزیزتر از تمام دلم نیست، ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو چند وقت بود نگران بودم چون دندون های بچه های هم سن شما افتاده بود ولی برای شما هیچ خبری نبود تا اینکه یک روز صبح گفتی مامان از پشت دندونم یک دندون اومده سرش شبیه موج وقتی نگاه کردم دیدم بله هردوتا دندون نیش زده از پشت در اومده .   دخترکم تلخترین خاطره این ماهت کندن دندونهای شیری بود که خیلی اذیت شدی اولین دندون راحت افتاد منکه طاقت نداشتم خونه مادرجون کندیم ، گذاشتی زیر بالشت صبح دوتا کادو خوب جاش اومده بود ....
26 آذر 1392

سوگند می خورم که بخوانم!

                      سوگند می خورم که بخوانم! هر روز و هر شب می دانم که خواندن کلیدی است برای رشد و بالندگی من با خود می خوانم برای همگان می خوانم می خوانم در سکوت یا با ندایی بلند پشت میز، در خانه یا مدرسه در زمین بازی یا در بستر در کنار آتش یا برکه می خوانم! هر کتابی که می خوانم نوری در سرم روشن می شود به اندیشه هایم شاخ و برگ می دهد رویاهایم را می پروراند پس سوگند می خورم به راه خواندن روم تا سیراب شود ذهنم از آنچه هر روز بدان نیازمنداست  درس گلم د تنهاست بقول خودشون ، اینم کاردستی د   این نقاشی شما درباره خورا...
20 آبان 1392