مبینامبینا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

✿◠‿◠ پری رویاهای من ✿◠‿◠

مادرانه من برای سه تا فرشته

اولین تجربه های مستقل بودن دختر شیرین زبون مامانی

1391/5/24 1:03
733 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدای مهربونی که نی نی های ناز رو به مامان مهربون هدیه می دهد

 

من همیشه معتقد بودم که مامان ونی نی نباید تاقبل از 6سالگی از هم جدا شن وهمیشه برای نی نی هایی که مجبور میشدند برن مهد خیلی غصه میخوردم تا اینکه شما هم بزرگ شدی تاتی کردی  راه افتادی حرف زدی خواستهای دلتو گفتی بزرگ شدی وبزرگ شدی  تا چشم بهم زدیم شد یک سال بعددو بعد سه وبعد چهارساله شدی اوایل باهم بازی میکردیم (قایم باشک )، پازل، حروف الفبا ، شعر، شاید خودت باورنکنی 1/5 سالگی نیم ساعت تایم میگرفتم وشما شعر میخوندی بعد خسته میشدی  ومی خوابید اما وقتی وارد سال چهارم زندگیت شدی وحتی یک کمی قبل تر دیگه دوست داشتی با بچه های هم سن خودت بازی کنی واین خیلی برام سخت شده  باید دائم می بردمت بیرون  پارک ... تازه اونجا بازی نمیکردی باوسایل فقط  میخواستی دوست پیدا کنی دائم فکر میکردم کی رو دعوت کنم که شما با اون بازی کنی تازه دریغ از یک یک دختر کوچلو هم سن سال شما در فامیل یا دوستان   خلاصه خیلی وقتها خودم می شدم  اندازه شما اونوقت دیگه نه از نهار خبری بود نه از شام چون شما نمیگذاشتی از کنارت تکون بخورم  .تا اینکه منو باباجون شمارو کلاس ژیمناستک ثبت نام کردیم  خیلی جالب حرکتو رو یاد گرفتی تابستون که تموم شد کلاس شما تمام شد وشما هر روز صبح زود بیدار میشدی قبل از اینکه  باباجونی بیدار بشه خودت آماده میکردی کیف کوچلو تو برمی داشتی ومیگفتی میخوام برم مدرسه هر چه برات توضیح میدادم فایده نداشت  و گوله گوله اشکهای قشنگت روی زمین می ریخت  ما دیدم اینطوری که نمیشه باهم فکر کردیم بعد از اینکه مشاور گرفتیم تصمیم براین شد که شما امتحانی چند ماه بری مهد ولی من همچنان دودل بودم  وقتی دیدم  موضوع جدی شروع کردم برای شما تو اینترنت گشتن برای یک مهد خوب وای نمیدونی وقتی میخوای برای اولین بار کوچلو نازتو از خودت جدا کنی چه وسواسی داری .

خواب نداشتم اطراف خونه ما پر از مهد خصو صی هر روز میرفتم یکی رو نگاه میکرم اما دلم یکجوری با پدرت سر این موضوع کلی بحث میکردم     باباجونی میگفت مشکلت چی فقط یک حس خوبی نداشتم . تااینکه یک شب توی اینترنت مهد عدل رو پیدا کردم  امکاناتش عالی بود از همه مهمتر  اهداف تربیتی اونها بود تقریبا 20 پرسنل دائم داشت وهر کلاسی دو معلم دائم وبرای کلاسهای تخصصی مربی حرفه خودش داشت مثلا الان شما یک مربی ژیمناستیک یک مربی مخصوص برای سفال یک و... داری  مهد یک رواشناس ویک کارشناس بهداشت  هم داره روی هم رفته من  بد نیست . 

حالا چطوری رفتنت مسئله بود شکر خدا این مهد خیلی نزدیک بود. اما پدرت میگفت چون ماشینها با سرعت میان از تاکسی که پیدا شین بخواین از خیابان بگذرید خطرناک دیگه همش فکرم مشغول شمامیشه و..... باباجونی باید قبل از 8 میرفت محل کارش پس خودشم نمی تونست شما رو با ماشین برسونه . تصمیم بر این شد برات سرویس بگیریم . وای باورم نمیشد چطوری شما بفرستم گریه نکنی با بچه ها  اذیتت نکن و.......خیلی نگران بودم .

 

 

 

 

و حالا یک ماه مانده به تعطیلی های مدارس

  

 شما میای بالای سرم مامانی  دیرم شده بلندشین، صورت قشنگتو میشوری مسواکت تو میزنی  لباسهای مهدتو  میپوشی چقدر که ناز میشی نگاه میکنم به برنامه چاشت مهد، چاشت اون روز برات میزارم بعدا موهای قشتگتو شانه میزنم  اگه تو خونه کاردستی درست کرده باشی یا نقاشی میزاری توی کیفت بعد کفشتو می پوشی کنار در وامیستی میگی مامان برام دعا بخون منم دستم میزارم روی سرت یک سوره ناس ویک سوره فلق میخونم ونوقت بوسم میکنی ومیگی شما دیگه نیاید پایین از پلها میری پایین کنار آیفون با صدای بلند خداحافظی میکنی   تا من بشنوم خودت در ماشین خانم درودی رو باز میکنی بهش سلام میکنی وقتی صدای رفتن ماشین میاد منم گوشی آیفون میزارم .

 

  • حروف الفبا رو یاد گرفتی اسمت مینوسی
  •  اعداد رو یاد گرفتی هم فارسی وهم لاتین
  •  یک دنیا شعر وقصه یاد گرفتی
  •  تقریبا بیشتر سوره های جز سی قرآن بلدی سورهایی که من هم حتی بلد نیستم سوره ها رو با لحن عربی میخونی
  • برای هر موضوعی یک آیه میخونی خیلی جالب
  •  تمام قصه های قرآن رو خیلی زیبا بیان میکنی وقتی راجب حضرت رقیه حرف میزنی یک بغض کوچلو  تو دلت وجود داره  
  • کلی در مورد زمین فصلهاو.......
  • حالا تمام نماز یاد گرفتی
  • احوال پرسی وکلمه زیادی  ازانگلیسی  

چند روز پیش بامهدتون رفتین حرم امام رضا کلی بهت خوش گذشته بود ازتون پذیرایی کرده بودند براتون قصه گفته بودن کلی هم کادو گرفته بودی خیلی بهت خوش گذشته بود تا دو روز برای من باباجون تعریف میکردی

 

من باورم نمیشه شما همون کوچلو خودم باشی تو کلاستون کوچکترین بچه ای همه 5 سالشونه اما کلی دوست داری یک روز بمونی خونه همه زنگ  میزن سراغتو میگیرن

 

 وحالا من یک چیز خوب متوجه شدم : تا قبل از اینکه شما بری مهد من فکر نمیکردم تا این اندازه وابسطه شما هستم ،اما هفته اولی که رفتی مهد من دائم پائین میومدم کنار در منتظرت میشدم با هر صدای بوغی می پریدم از پله ها تندتند در باز میکردم . خیلی سخت بود یک نصف روز پیشم نباشی .

 

 همیشه میگفتم من بخاطر دخترم کارم کنار گذاشتم اما حالا میفهم بخاطر دل خودم بوده عزیزدلممممم 

 

 

  

يك روز ستاره خنديد و آسمان از شوق باريد ،خورشيد

تابيد،نسيم چرخيد و چرخيد، آن روز خدا لبخند زد ، يك

لبخند زيبا و شيرين و دوست داشتني و ، تو را از آن

لبخند آفريد ...

اي دوست داشتني

قلب

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 
    
 
 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامانی طهورا
18 اردیبهشت 91 20:34
سلام عزیزم اگه مطلب خصوصی نیست رمز میخوام
مامانی طهورا
20 اردیبهشت 91 9:59
ماشاله به مبینا جون خوشگلم که اینهمه چیزای خوب خوب بلده مامانی دست شما هم درد نکنه خیلی خوب نوشتی
مریم مامان عسل
20 اردیبهشت 91 10:26
منم رمز؟
مامانی درسا
23 اردیبهشت 91 7:31
منم رمز
مرتصی
23 اردیبهشت 91 22:59
عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ(علیها السلام) قالَتْ: قالَ لى رَسُولُ اللّهِ(صلى الله علیه وآله وسلم) یا فاطِمَةُ مَنْ صَلّى عَلَیكِ غَفَرَ اللّهُ لَهُ وَ أَلْحَقَهُ بى حَیثُ كُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ. رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) به من گفت: اى فاطمه! هر كه بر تو صلوات فرستد، خداوند او را بیامرزد و به من، در هر جاى بهشت باشم، ملحق گرداند. ممنون آبجی خوبم ، روزت مبارک
ترنم
25 اردیبهشت 91 11:16
ایول به دخمل نازم الهی قربون اون نظم و مقرراتش که به موقع حاضر میشه بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس