مبینامبینا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

✿◠‿◠ پری رویاهای من ✿◠‿◠

مادرانه من برای سه تا فرشته

برای عزیزترینم

1391/6/24 16:30
742 بازدید
اشتراک گذاری
پدر:
پدرم این جوری بود وقتی مَنـــــــــــــــــ :



٤ ساله  كه بودم فكر می كردم پدرمـــــ هر كاری رو می تونه انجام بده . 

 ٥ ساله  که فكر می كردم پدرمـ خیلی چیزها رو می دونه .

 ٦ساله  كه بودم فكر می كردم پدرمـــــ از همة پدرها باهوشتر.

٨ساله  كه شدم ، گفتم پدرمــــ همه چیز رو هم نمی دونه. 


 ١٠ساله  كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرمـ بچه بود همه چیز با حالا كاملاً فرق داشت.

 ١٢ ساله  كه شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه كه بچگی هاش یادش بیاد.

١٤ ساله  كه بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .

١٦ ساله  كه شدم دیدم خیلی نصیحت می كنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .

١٨ ساله كه شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .

٢١ساله  كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس كننده ای از رده خارجه

 ٢٥ساله كه شدم دیدم كه باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای كمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروكار داشته . 

 ٣٠ساله  بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره كرده و خیلی تجربه داره .

٤٠ساله  كه شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه كار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .

٥٠ ساله كه شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم كه پدرتا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

نایسل
30 شهریور 91 23:49
سلام عزیز دلمممم خوبی.................... چه متن قشنگی عزیزمممم واییییییییییییییییییییییییییییییییی عالی بودد دلم خیلی برات تنگ شده خیلی ببخشیددد اینقدر دیر اومدمممم
نایسل
30 شهریور 91 23:49
نایسل
31 شهریور 91 2:12
روزتت مبلاکک
مامان الیناکوچولو
1 مهر 91 0:51
ممنون مامانی واقعازیباوتاثیرگذاربود
پری شب
2 مهر 91 11:18
راست میگی گلم حیف که قدر پدرامونو نمی دونیم قشنگ بود مرسی
زری مامان مهدیار
12 مهر 91 9:21
خیلی زیبا بود ممنون
خط آخر رو که خوندم قلبم تیر کشید



چرا گلم