اولین روز دبستان
دلبندکم رفت کلاس اول باورم نمیشه ، زندگي راستي چه زود ميگذرد! انگار همین دیروز بود، دست در دست مادرم رفتم مدرسه دبستان هاجر یادش بخیر
راستي که چقدر دلم تنگ است براي آن نيمکت چوبي رو به تخته سياه مدرسهام. براي همهۀ بچهها در حياط مدرسه. براي نقشۀ ايراني که آنجا در کلاس و بر ديوار آويزان بود. براي صداي گرم و روشن معلمم که به ما خوش آمد میگفت برای موشکهای کاغذی
دیروز تمام وجودم را به مدرسه بردم وحس مادرم را درک کردم وقتی اولین روز مدرسه از او جدا میشدم . شاید باورت نشه دخترم اما انگار خودم میخواستم برم مدرسه با اینکه ساعت کوک کردم اما چند بار خواب پریدم میترسدم دیر برسم درست مثل وقتی که خودم مدرسه میرفتم فکر کنم من وباباجونت بیشتر از شما شوق داریم مدرسه رفتن تو رو ببینیم
وقتی جشن تمام شد رفتی کلاس دلم میخواست من هم می اومدم کنارت روی نیمکت کلاست می شستم فکر کنم تمام مامان بابا همین حس داشتند اولين روز قدم نهادن تو دنياي بزرگترا
تو را به خالق دانایی می سپارم،
خدايا خداوندا به دستان تواناي تو مي سپارمش. امانتي كه به دستم دادي در تمام لحظات به دستان قدرتمند و نوازشگر و مهربانتر خودت مي سپارمش تا هر روز شكوفاتر و سلامت تر به من بسپاريش. همانطور كه تا به حال هماره خود مراقبش بودي از حالا به بعد هم خودت حفظش كن."معبودا به بزرگي آنچه داده اي آگاهم كن تا كوچكي آنچه ندارم ناآرامم نكند."
مبینا اسم کلاسش دستش
اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
شعر از : محمد علی حریری جهرمی