مبینامبینا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

✿◠‿◠ پری رویاهای من ✿◠‿◠

مادرانه من برای سه تا فرشته

دل نوشته

ذ متني زيبا و خواندني و بسيار آموزنده و مفيد   سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو   زندگي را در خود منعكس كن...   سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو زندگی را در خود منعکس کن ذهن خود را به آلبوم خاطرات مرده تبدیل نکن همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است عشق رایحه و روشنایی شناخت خویشتن و خود بودن است عشق لبریزی شور و مستی است...سهیم شدن خویشتن با دیگران است وقتی در میابی که از هستی جدا نیستی عشق تحقق میابد عشق رابطه نیست مرتبه ای از وجود است عشق به هیچ کس تکیه ندارد آدمی عاشق نمی شود بلکه عین عشق می شود البته...
30 بهمن 1391

روزشکفتن تو

. امروز با شکوهترین روز هست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی روزی که تو اومدی روی زمین / یه فرشته کم شد از آسمونا مثل گل شکفتی بین آدما / گل بودی بین اونا تولدت مبارک عزیزم ا غنچه ازخواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد. خارخندید و به گل گفت سلام …و جوابی نشنید؛ خار رنجید و هیچ نگفت؛ ساعتی چند گذشت گل چه زیبا بود… دست بی رحمی آمد نزدیک… گل سراسیمه زه وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خزید …و گل از مرگ رهید صبح فردا که رسید خار با ...
30 بهمن 1391

دل من فقط طپش دل تو میزند

    بنام خدای غنچه های شکفته حوالی آذر ماه بود که احساس می کردم دل درد دارم دکتر رفتم خوب نشد وقتی بیشتر شد. رفتم متخصص زنان  سونگرافی  نوشت اما توسنوهم سالم سالم بودم باخودم گفتم شاید مریضی بدی باشه بلاخره آزمایش  دادم اما وقت نکردم برم جوابش بگیرم باباجونت گفت : جواب آزمایشتو گرفتی ؟ گفتم خوب شدم . اما باباجونیت خودش رفت همان روز بگیره ظهرشد دیدم باباجونت نیومد چون باباجونت دیکرده بود نگران شدم . میخواستم بهش زنگ بزنم . که دیدم در زدند باباجونت بود  دیدم باباجون با یک عالمه خوراکیهای جواجور ومیوه آمده گفتم چی شده ؟ باباجون با لبخند گفت مبارک گفتم چی ؟ باباجون گفت ما داریم صاحب ...
30 بهمن 1391

صندوقچه خاطرات

    زندگی باور میخواهد آن هم از جنس امید یک امید قلبی به تو گوید که خدا هست هنوز   گلکم  برای همیشه برای مامان خانمی وباباجونی خودت لبخند بزن به قول خودت چشمات نازتر میشه گل مهربونم   به به چه دختری چه دختر گل بسری   صورت ماهش رو ببین چشم سیاهش رو   بین غنچه باز شده گل شده پیداشده                   یک سال باهم بودن مبارک یک سال خاطره بازی مبارک   ...
30 بهمن 1391

ما اومدیم

سلام به همه دوستجون های خودم ممنون از حضور پر مهرتون . بلاخره یکخوره از کارها جابجایی تمام شد دلم برای تک تکتون تنگ شده . کم کم به همه سر میزنم خونه جدید بدک نیست اما خیلی مشکلات که  فکر نمیکردیم  وجود داشت . خونه هنوز تکمیل نبود مجبور شدیم یک هفته خونه مامان همسری بمونیم . توی اسباب کشی گارکر ها نتونستن بوف بالا ببرن  چون سقف راه رو کوتاه بود مجبور شدم بزارم توی پارکینگ خیلی دوست داشتم و...... دخترم اول نیاوردمش ممکن بود توی ذوقش بخوره اتاقشو که چیدم بعد از خونه مادر جون آوردمش تا ببینه خونه جدید خوشبختانه خوشش اومد روزهای اول خیلی سخت بود چون شهر کوچیک امکاناتشم نسبت به شهر های بزرگ کمتر  اما زمان که گذش...
24 بهمن 1391

بهترین خواست خدا برای من

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول تمام دلخوشی روز آخرم باشی ...
8 بهمن 1391

مامانی وآدم برفی مقوایی

سلام گلم نازم میخوام برات از چهارشنبه گذشته بنویسم  قرار بود مراسم یلدا توی مهدتون گرفته بشه تا بچه با شب یلدا آشنا بشن . بعضی از مامان ها داوطلب شده بودند که کارستی یلدا درست کنند .منم چون خیلی مشغله داشتم مسئولیتی قبول نکردم . شب یکدفعه شما پا تو یک کفش کردی که من باید کاردستی درست کنم  اونم ساعت 9 شب که همه جا تعطیل بود . آنقدر پا فشاری کردی که من مجبور شدم فکری بکنم گفتم آدم برفی در ست کنم .شما برام کاغذ رنگی های خودت با چسب پیدا کردی حالا مقوا کم داشتیم خیلی گشتم تا اینکه چششمم توی کمد لباس باباجون افتاد که چند تا لباس باز نشده داشت همه رو باز کردم مقوای وسطش برداشتم خوشبختانه به تعداد بچه های کلاس بود وشروع ...
25 دی 1391

نقاشی برفی من وگلم

داره برف میاد،بیا تو قلبم سرما نخوری! دومین برف زمستان 91 من ودخملی داشتیم از مهد برمی گشتیم همه جا سفیدوش شده بود مبینا تندتر رفت توی پارک روی صندلی پر برف نشست  دونه های برف توی دستهای میگرفت میگفت بیبن چقدر قشنگ منم  جو گرفت گوشی درآوردم شروع کردم عکس گرفتن . تا به خودم آمدم  دیدم دخملی تمام دستکشهاشو خیس کرده بود با  عجله دستشو گرفتم برای رسیدن به خونه تندتر راه افتادم  اما دخملی شروع کرد بگریه میخوام برف بازی کنم  با کلی حرف زدن بلاخره راضی شد بامن بیای خونه اما ازم قول گرفتی که فردا بریم برف بازی و آدم برفی درست کنیم . کاش این قول بهت نمیدادم . صبح فردا باباجون ...
22 دی 1391

سلام بهانه دلنوشته های من

سلام خانمی خودم تاخیر دوهفته ای منو ببخش گلم خیلی مشغله داشتم عزیزدلم  دلم برای نوشتن از تو از همه کارهای قشنگت بهانه هات  بازی هات تنگ شده عزیزم عاشقانه برای دخترکم مینوسیم برای تو که تمام بهانه من برای نوشتنی برای زندگی و بهانه من برای لبخند زدن الهی فدات شم وقتی میای لبهامو با دستهای کوچلوت میکشی میگی بخند بین چقدر قشنگ میشی . دلم میخواد تمام خنده های دنیا رو بهت هدیه بدم  . امروز که نگاهت میکنم روحم مسخر چشمان تو میشود ومیان دستهای کوچکت گاهی آنقدر آرامم، که دوست دارم توی همون جای کوچک زندگی کنم   نمیدونم چرا  روزهای پاییز دلم بیشتر دلتنگ میشه شاید بخاطر اینکه رفتن توی ذهنم تداعی میکن...
18 آذر 1391