جوجه طلایی
دخملکم من با اصرار میگفته : باباجون خواهش میکنم یکی از این جوجه هاروبخر بابایی که از آخر عاقبت جوجه خریدن میترسید میگفت: یک چیز دیگه انتخاب کن، اما شما آنقدر اصرار کردی که منم تسلیم شدم وبه باباجون گفتم بخریم شما کلی تشکر کردی و هفته اول روز شبت شده بود بازی با جوجه کم کم خسته شدی بردیمش روی پشت بام باباجون یک لانه خوشگل براش درست کرد هروز صبح قبل از خوردن صبحانه اول آب دونه جوجه میدادی جوجه کلی بهت عادت کرده بود وقتی دستاتو براش باز میکردی بالهای کوچیکش که تازه درامده بود باز میکرد میومد بطرفت شما کلی ذوق میکردی بهش میگفتی (جوجه خانمی) بهت گفتم این جوجه خروس اما شما میگفتی نه! جوجه کوچلو یک ماه شده بود وخیلی ن...