مبینامبینا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 1403 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 1403 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

✿◠‿◠ پری رویاهای من ✿◠‿◠

مادرانه من برای سه تا فرشته

جوجه طلایی

دخملکم  من با اصرار  میگفته : باباجون خواهش میکنم یکی از این جوجه هاروبخر بابایی که از آخر عاقبت جوجه خریدن میترسید  میگفت: یک چیز دیگه انتخاب کن، اما شما آنقدر اصرار کردی که منم تسلیم شدم وبه باباجون گفتم بخریم شما کلی تشکر کردی و هفته اول روز شبت شده بود بازی با جوجه کم کم خسته شدی بردیمش روی پشت بام باباجون یک لانه خوشگل براش درست کرد هروز صبح قبل از خوردن صبحانه اول آب دونه جوجه میدادی جوجه کلی بهت عادت کرده بود وقتی دستاتو براش باز میکردی بالهای کوچیکش که تازه درامده بود باز میکرد میومد بطرفت شما کلی ذوق میکردی بهش میگفتی (جوجه خانمی) بهت گفتم این جوجه خروس اما شما میگفتی نه! جوجه کوچلو یک ماه شده بود وخیلی ن...
1 ارديبهشت 1392

دخملی وسیزده

  من هرگز طبیعتی از این دست زیبا و مجنون به چشم ندیده ام هرگز پیش از تو جهان را نظاره نبوده ام من شب را از گیسوان تو درک می کنم و می بینم نور را از نگاهت تمامی گل های جهان را از لبانت نسیم دل انگیز را از دستانت و همچنان که دریا را از قلبت سر سبزی و بهار را از جان ات هرگز کسی حتی طبیعت زمین نتوانسته تا اینگونه خود را زیبا ترسیم کند وبه این زیبایی آراسته خود را بیاراید پارک تنیس کرج پارک تنیس کرج لواسون (فشم) تهران پارک کرج پارک کرج اینم دخملی موفرفری خودم خونه مادرجون ...
26 فروردين 1392

اینم هنرمندی دخملی توی روزهای آخر سالی که گذشت

 این چندتا کاردستی گذاشتم به سفارش سپیده جون  این نقاشی رو مبینا جون روزآخر عید وقتی داشتیم هفتسین میچیدیم با خلال دندون درست کرد اولی که موهای فرفری داره با لباس آبی خودش دومی خواهر خیالی اینم کوزه هایی که براش خریدم با چسب  و رنگ انگشتی ومهرهای رنگی وماژیک طلایی ونقرهای درست کرده ماژیکهای مامانی رو حسابی خراب کرده ...
26 فروردين 1392

قطار 92 به راه افتاد

سلا م شکوفه مامان تعطیلات نوروز به شما خیلی خوش گذشت به خصوص مهمان های عزیزی که با اومدنشون خونمون از همیشه گرمتر شد . با هم مسافرت رفیتم وبه شما کلی خوش گذشت وقتی صدای بازی شما رو با بچه ها میشنیدم حاضر بودم هر کاری بکنم این صدا ادامه داشته باشه .دعواهاتون هم خنده دار بود عزیزکم باز سال جدید اومده ومن کلی براش برنامه ریزی کردم نمیدونم چندتاش میتونم عملی کنم از سال پیش راضی نیستم منو از خیلی از عزیزهام دور کرد الان یکدفعه متوجه شدم داری توی آشپزخونه میگی آخرین آرزوتو بکن میخوام بخورمت سریع اومدم ببینم چه کار میکنی دیدم روی دوتا کتلت شکل کشیدی یکی خندون یکی غمگین اون غمیگنه میخوای بخوری گفتم چرا اول این میخوری میگی چون نب...
16 فروردين 1392

رد پای بهار

  زندگی، از نفس‏های معتدل بهار می‏تراود و در سفره گلدار هفت سین دمیده می‏شود؛ سفره‏ای که در آن ماهی قرمزی، تکرار تازه زندگی را میان تنگ کوچکی از آب گوشزد می‏کند. می‏توان با گیسوان شانه خورده سبزه‏ای جوان که تکه‏ای از طبیعت را به خانه آورده، طراوت را دسته کرد و دانه دانه «سکه ‏های نو» را که در کنار سفره برق می‏زنند و بوی عید می‏دهند، در دست‏های کودکانه کاشت تا شوق معصوم کودکی، در باغ چشمشان بشکوفد. هر رفتنی را آمدنی است و هر آمدنی را رفتنی؛ چنان‏که زمستان می‏رود و بهار می‏آید، شب می‏رود و روز می‏آید؛ ما نیز روزی به جهان می‏آییم و ناگزیر ب...
20 اسفند 1391

مادرانه های من برای دخترم

  دخترکم شاید الان کنار در گریه کنی بگی چرا کمکم نمیکنی  وقتی مادر شدی میفهمی من چرا کنار درمیستم و میگم آفرین خودت بپوش . دلم میگه هزار بار که ایندفع توی پوشیدن لباس کمکمش کنم دفع بعدی خودش میپوش . اما عقل چیزدیگه ای میگه . ومن چون دوست دارم بیشتر میخوام خودت بتونی انجام بدی دیروز تو مهمونی دیدم یک بچه 10 ساله نمیتونه میوه پوست بکنه داده به مامانش گفتم وقتی میره مدرسه براش میوه نمیزاری گفت چرا خودم پوست میکنم به نظر من این مهربونی نیست ....   تولد یک پروانه مردی یك پیله پروانه پیدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. یك روز سوراخ كوچكی در آن پیله ظاهر گشت مرد كه این صحنه را دید به تماشای منظره نشس...
14 اسفند 1391

روزهایی که دیگه بوی غربت گرفته

سلام گلم شاید وقتی اینها رو بخونی یادت نیاد که چقدر گریه کردی به خاطر دوستات و همه وابستگیهایی که توی شهر زادگاهت داری هر روز که از مهد میارمت میگی فردا میام مهد؟ کاش بهت نمیگفتم ماه دیگه از شهر میریم اینجوری کمتر غصه میخوردی . دیروز پیش مربیت بودم گفت : که چطور نگرانی و دوست نداری بریم . اما چه کنم بهانه زندگیم مجبوریم بریم شاید اونجا با خانواده پدری هم روزهای خوبی داشته باشی با عمه هات وعمو هات ، اما فعلا که رفتن برات شده کابوس نمیدونه چطوری برات توضیح بدم . امیدوارم این دلتنگیها خیلی زود تمام شه گرچه خودم هم مثل تو فکر میکنم دوری از مامان و آقاجون برام قابل تحمل نباشه گلم، اینروزها مشغول جمع آوری اسباب منزلیم نمیتونم برات زیاد بنویس...
7 اسفند 1391

هنرمند کوچلو خودم

سلام نفس زندگیم چند مدتی این قاب شیشه ای که خاطراتت توش مینویسم خراب شده بود که به لطف پدر گرامی درست شد. شاید بعدها گله کنی که چرا زود به زود لحظه های زیبای با تو بودن ثبت نمی کنم گلم وقتی کنارتم آنقدر زود میگذرد که فرصتی برای تنها ماندن ندارم . دختر گلم 22 روز که کنار همستیم ولی فردا قرار باباجون اسمت توی مهد جدید بنویسه امیدوارم دوستهای خوبی پیدا کنی تادلنگرانی من کمتر بشه برات روز جمعه رفیتم خونه عمه جونت تهران تا با تنها بچه های فامیل پدری بازی کنی اما حس میکنم زیاد به دلت نچسبیده شما اصلا پسربچه های شلوق دوست نداری، سهراب پسر عمه جونتم که آخرشه........... چون دیدم به کوزه علاقه داری برات دوتا کوزه خریدم شما کلی ذوق کر...
7 اسفند 1391

شکر خدا گل من سالم

    لحظه های با توبودن چقدر شیرین     خنده شیرین مثل عسل گلم گلکم وباباجونی در عروسی دایی جونش امید فردای من یک لحظه بی تو نفسم میگیره مهربانترین نی نی دنیا گوشه ای ازلحظات زیبای پنج ماهگی شش ماهگی میوه زندگیم تو وجودت واسه من یک معجزه ست مثل تو هیچ کجا پیدانمیشه باهم رفته بودیم بیرون شهر   ...
30 بهمن 1391