مبینامبینا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

✿◠‿◠ پری رویاهای من ✿◠‿◠

مادرانه من برای سه تا فرشته

ادامه گزارش سلامت جوجه کوچلو ما

سلام وروجکم کلی حرف دارم برات بنویسم اما چیزی که ما مامانها همیشه کم داریم وقت گذاشتن برای خودمون،  جالب میگم برای خودم توی همین لحظه  که وقت پیدا میکنم بخودم فکر کنم  بازم برای شما مینوسیم جالب نیست خب وقتی مامان بشی حرف منو درک میکنی  مامان ها همیشه یک لیست دارن از کارهایی که دوست دارن انجامشون بدن اما وقت براشون ندارن  بگذریم این تابستون شما مهد میرفتی ، زبان ادامه دادی، سفال هم به کلاسهات اضافه شد ، فعلا یک سیب سفالی درست کردی ، چندتا گل ، ویک ماهی  ادامه آموزش قران هم تجوید کار کردی ...... اینجا میخوام برات از سلامتت بنویسم ازاینکه چطوری از غنچه بگل داری تبدیل میشی ، من خودم خیلی دلم میخواست بدونم ...
3 شهريور 1392

جشن پیش دبستانی یک

ناز گلکم میخوام عکسهای جشن مهد کودک عدل که خیلی هم دوست داشتیش برات بزارم چون عکسها رو از روی فیلم مهدت گرفتم زیاد کیفیت نداره اما برای خودت کلی خاطره داره   جشن آخر سال توی سالن دانشگاه فردوسی مشهد گرفتن براتون اینم لباس فرم جشتون که با انتخاب مامان ها دوخت شد زود باش بیا دنبالم این جشن میانه سالتون اینم فرم مهد تون شعر بچه شیعه شعر ایران جشن میانه سال همراه بود با ایام محرم وصفر برای همین بچه ها نمایش محرم بازی کردن بقدری صادقانه بازی میکردن که اشک همه بزرگترها رو درآوردن   هم نوایی فرشته ها با کاروان کربلا   اینم عکسهای مربوط به جشن آخر سال ...
18 تير 1392

دریا

سلام دخترک مامان نمیدونی چقدر دلم میخواد برات بنویسم  دلم برای این خونه شیشه ای وهمه دوستای گلم که نمیتونم ببینمشون وببوسموشون اما باتمام وجود حس شون میکنم وبراشون بهترینها رو میخواد خیلیییییییییییییییییییییی تنگ شده   چند هفته پیش شما رو بلاخره توی یک مدرسه خوب ثبت نام کردم بعد قرارشد بریم واکسن بزنیم    شما خیلی شجاع بودی دوتا واکسن به دستهات زدن شما فقط یک آخ کوچلو گفتی  ولی تا دوهفته درد داشتی  هفته پیش خاله جون دعوتمون کرد بریم باهم شمال کلی خوش گذشت شما حسابی با پارسا بازی کردی  به منم با خواهری گلم خیلی خوش گذشت ازهمه بهتر این بود که دیگه از فکر اینکه چی نهار یا شا...
18 تير 1392

شب زنده داری اجباری

شیرنکم امشب از اون شبهایی که به گفته خودت : خواب نمیاد توی چشمت منم مجبور باخستگی زیاد بشینم پای کامپیوتر تا شما بخوابی آخه دیگه بزرگ شدی توی تخت سه تایی جا نمیشیم باباجونت خیلی خسته من مجبورم بیام اتاقت تا شما بخوابی بعضی وقتها تا ساعت 3شده بیدار نشستم وبعضی مواقع هم شاید 5 دفع بیدار میشم شمارو میبرم روی تخت خودت اما باز تا بیدار میشم مبینم خودت جمع کردی یک گوشه تخت من خوابیدی هنوز نمیدونم کی عادت میکنی خودت تنها بخوابی امروز برات داستانم خوندم اینم لالایی شاید بخوابی  لا لالایی گل لالا مهتاب اومده بالا موقع خواب حالا لا لالایی گل نی نی خوابهای خوب ببینی روی ابرها بشینی مامان خوبت پیشت میمو نه قصه می خونه دونه به دونه لای لا...
17 خرداد 1392

همه دنیا یک طرف مامانی من یک طرف

 دخترگلم بعضی وقتها می پری توی بغلم اونوقت خیلی با احساس  میگی مامان: اگه به من بگن همه ستاره های آسمون  مال تو اما یک لحظه مامانت فراموش کن من میگم نه یک روز میگی اگه بگن همه پولهای دنیا مال من باشه، من قبول نمیکنم شمارو فراموش کنم ویک روز همه بستنی ها و..... دیروز من اخبار تلوذیون گوش میکردم درمورد انتخابات ریس جمهور بود  شما اومدی کنارم آهسته گفتی : مامانی من دوست داری گفتم آره گل کوچلو خودم  اونوقت گفتی : مامان خوبم اگه به من بگن ریس جمهور همه دنیا ها بشو یک لحظه مامانت فراموش کن ، من اصلا قبول نمیکنم خیلی بانمک گفتی! فکرکنم تبلیغات روی شما تاثیر گذاشته  اینم چند تا عکس که خودت با...
14 خرداد 1392

بابای خوبم

توی چشمای دخترمن دنیای بزرگی وجود دار، توی دنیای اون هیچکس از پدرش قدرتمندتر نیست هیچکی از پدرش تنومندتر نیست هیچکس از پدرش مهربون تر نیست، توی دنیای دخترم هر کاری که انجام نشدنی باباجونش میتونه انجام بده هرچیزی که خریدنی نیست باباجونش میتونه بخر،  دخترم کوچک من هنوز معنی  کلمات تکیه گاه ، آرامش دهنده   نمیدونه اما همیشه وقتی میخواد معادل این کلمات بکاره ببره میگه باباجونم    بابای خوبم خسته نباشی، لپ توپلت را بیار ببوسم یكی اینور یكی اونور ...امممممووو ه روزت مبارك.     علی من همسری مهربانم شانه هایت را برای تکیه انتخاب کردم ، تو پناه منی در لحظه های بی قراریم ، در عب...
1 خرداد 1392

تصمیم مبینا

میگن رفتاربچه ها بازتاب رفتار پدرمادر یادم خیلی کوچیک بودی شاید یک سال هم نداشتی هرموقع با باباجون میرفتیم سوپری یا فروشگاه یک تخم مرغ شانسی یا یک بسته شانسی هم برات میگرفتی دراقع برای خودمون بود این ادامه پیدا کرد تا شما بزرگ شدی یک روز فکر نمی کردم اینم مشکلی باشه اما کم کم  دیگه به چیزای کوچیک قانع نبودی چیزای برزگتر میخواستی قوطی های lucky box وتخمرغ های خارجی خلاصه یادم یکبار بخاطر اینکه شما توقع داشتی ست لوازم تحریر باب اسفنجی برنده بشی درعوض توی قوطی یک مجسمه اسکت چوبی بود  چند ساعت کامل اشک ریختی خیلی هم جدی میگفتی : چرا بلدنیستند بفهمند دخترهای کوچلو چی میخوان این اسکت کجاش اسباب بازی دخترونه است . خلاصه بگم یک...
18 ارديبهشت 1392

مادر

  امروز روزِ توست، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید دارد. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم.  چه روزها که با مهر مادرانه ات لقمه‌های عشق را...
11 ارديبهشت 1392