مبینامبینا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 1403 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 1403 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

✿◠‿◠ پری رویاهای من ✿◠‿◠

مادرانه من برای سه تا فرشته

اولین روز کلاس پنجم

سلام دوست جونیا                                                                                                                          چطورین بعد یک سال و چند ماهباکلی خاطره برگشتم من به کلاس پنجم دبستان رفته ام و بسیار خوشحالم چون ارشد مدرسه شدم راستی از شما چه خبر                   ...
18 مهر 1396

نویسنده کوچک

بنام خدا سلام من مبینا هستم صاحب این وبلاگ سالهای قبل مادرم  وبلاگم را می نوشت حال که بزرگ شدم و نوشتن  را آموخته ام  تصمیم گرفته ام که خودم بنویسم البته یک دلیل دیگر هم دارد ، بخاطر اینکه خدای مهربان یک فرشته کوچلوی زیبا به ما هدیه داده است که حسابی مادرم را مشغول خودش کرده است اسم  خواهرم مه یاس است اینم من و خواهری گلم خب این مطلب رو خوندین  خوشتون اومد  حالا من کلاس سوم دبستان هستم و می خوام خاطرات سال اولم را برای شما تعریف کنم دوست صمیمی من سارا بود بااون خونه هم میرفتیم مامانامون با هم دوست بودن وکلی چیز های دیگه راستی چیز خنده دار بگم یک دوس...
21 مرداد 1394

یکي يكدانه مامانش

شیرنکم توبزرگ میشوی وبزرگتر.... ومن هرروز دلتنگ روزهای کودکی ات میشوم روزهای نوزادی .روزهایی که به غیر از آغوش من ماْوایی نداشتی. دلتنگ روزهایی هستم که به سرعت سپری شد. خیلی زود گذشت.روزی که خدا یک فرشته را به من هدیه داد تا زین پس نگهدار او باشم. ازتو وزیباییهایت.مبارک باشد .  هرروز که میگذرد عشق من به تو صدچندان میشود توبزرگ میشوی ومن هر روز که میگذرد در دریای عشق توکوچکتر میشوم.... و شاید همین روزها غرق شوم........   کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم... او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزم...
29 مرداد 1393

روزگار تلخ وشیرین دخترم

      سلام گلکم دخترک تنهایی های مامان خیلی دوست دارم ، امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من،فردا عصای خستگی ام شانه های تو،   چیزی عزیزتر از تمام دلم نیست، ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو چند وقت بود نگران بودم چون دندون های بچه های هم سن شما افتاده بود ولی برای شما هیچ خبری نبود تا اینکه یک روز صبح گفتی مامان از پشت دندونم یک دندون اومده سرش شبیه موج وقتی نگاه کردم دیدم بله هردوتا دندون نیش زده از پشت در اومده .   دخترکم تلخترین خاطره این ماهت کندن دندونهای شیری بود که خیلی اذیت شدی اولین دندون راحت افتاد منکه طاقت نداشتم خونه مادرجون کندیم ، گذاشتی زیر بالشت صبح دوتا کادو خوب جاش اومده بود ....
26 آذر 1392

سوگند می خورم که بخوانم!

                      سوگند می خورم که بخوانم! هر روز و هر شب می دانم که خواندن کلیدی است برای رشد و بالندگی من با خود می خوانم برای همگان می خوانم می خوانم در سکوت یا با ندایی بلند پشت میز، در خانه یا مدرسه در زمین بازی یا در بستر در کنار آتش یا برکه می خوانم! هر کتابی که می خوانم نوری در سرم روشن می شود به اندیشه هایم شاخ و برگ می دهد رویاهایم را می پروراند پس سوگند می خورم به راه خواندن روم تا سیراب شود ذهنم از آنچه هر روز بدان نیازمنداست  درس گلم د تنهاست بقول خودشون ، اینم کاردستی د   این نقاشی شما درباره خورا...
20 آبان 1392

مشق مهر(اولین مهرماه کلاس اول دخملی)

خاطرات مهرماه سلام به دختر باهوش خودم جونم برات بگه یک ماه از سال تحصیلیت گذشت توی این ماه کلی برای نبودن پیش من دلتنگی کردی اما بلاخره یک جوری کنار اومدی الان که یک ماه میگذره کم کم به معلمت علاقه مند شدی ، عاشق معلم وزشتونی ، حرف معلم بهداشت روهم خیلی خوب گوش میدی همیشه میری لقمه که برات گذاشتم با میوه نشون میدی کارت جایزه میگیری کلی هم دوست پیدا کردی دوست صمیمت ساراست وقتی میای خونه برای سارا نامه درست میکنی  کلی هم توش پولک چیزای دیگه میزاری دائم باهم برچسب رد بدل میکنید خیلی مواظب که همچیز مرتب باشه  وهمیشه میخوای نوک مداد تیز باشه  منم با مامان سارا دوست شدم ، دوتا کوچه پا...
9 آبان 1392

خاطرات تابستون 6سالگی دخترم

سلام شیرین عسلم میخوام برات از تابستونی که گذشت بگم امسال تابستونم کلاس رفتی خیلی چیزا یادگرفتی کم کم داری برای خودت خانمی میشی البته کمی سخت بود چون تازه اینجا اومدیم همش یاد دوستهای قدیمیت میکردی ولی بلاخره اینجا کلی دوست پیدا کردی ماه آخر تابستون مادرجون از مشهد اومد پیشمون کلی خوش گذشت باهم مسافرت رفتیم ، جاهای دیدنی شهرمون دیدم ، شما کلی داستان و بازی های قدیمی از مادرجون یاد گرفتی ، مادرجون برای عروسکت یک رخت خواب وبالیش .لباس درست کرد خیلی ذوق کرده بودی وبلاخره با آمدن ماه مهر مهمونهای ما رفتن بقول شما چراغ خونمون روشن کرده بود مادرجون بعد باهم رفتیم خرید وسایل مدرسه و شما دیگه برای مدرسه رفتن روز شماری میکردی ....
30 مهر 1392

اولین روز دبستان

دلبندکم رفت کلاس اول باورم نمیشه ، زندگي راستي چه زود مي‌گذرد! انگار همین دیروز بود، دست در دست مادرم رفتم مدرسه دبستان هاجر یادش بخیر  راستي که چقدر دلم تنگ است براي آن نيمکت چوبي رو به تخته سياه مدرسه‌ام. براي همهۀ بچه‌ها در حياط مدرسه. براي نقشۀ ايراني که آنجا در کلاس و بر ديوار آويزان بود. براي صداي گرم و روشن معلمم که به ما خوش آمد میگفت برای موشکهای کاغذی  دیروز تمام وجودم را به مدرسه بردم وحس مادرم را درک کردم وقتی اولین روز مدرسه از او جدا میشدم . شاید باورت نشه دخترم اما انگار خودم میخواستم برم مدرسه با اینکه ساعت کوک کردم اما چند بار خواب پریدم میترسدم دیر برسم درست مثل وقتی که خودم مدر...
3 مهر 1392

دخترک شیرین من شش ساله شد

بهونه قشنگ من رفیق روز تنگ من   پری قصه های من شاپرک سفید من    امید فرداهای من   دختر رویاهای من    فرشته آرزوهای من امروز روز توست   گل غنچه کرد و غنچه شکفت و خداوند در بهترین روز تاریخ زیباترین هدیه اش را به ما داد به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی نفسم ، خدای مهربون وجود نازنینتو 86/6/6 به ماسپرد  ازوقتی نفست زمینی شد و شدی پری همه رویاهای من برای من عدد مقدس شد امسال فرشته من  سال شده &...
6 شهريور 1392